بازگشت از اعماق
در اعماق تار و پود زندگي خويش،
بسان گره ساده يك گلیم كهنه گم ميشوم.
گرد و خاك زمانه دور،
پوشش نامناسبي ايست.
براي افكار وحشي من.
گلیم پا خورده هستی من،
از درد نامردمی ها،
از زخم نارفیقها،
به خود می پیچد.
تار و پود این گلیم کهنه،
از هم باز می شود.
و من از اعماق خویش،
فریاد دلتنگی، می شنوم.
فریاد پشیمانی،
فریاد حصرت آخرین دیدار،
آخرین کلام،
آخرین خداحافظی.
من تار تار وجود خويش را،
از هم باز مي كنم.
تا اين گليم هستي را،
از نوببافم.
سر نخ ها، اما
گم مي شوند.
پشمهای خام و بی رنگ،
هذيانهاي شبانه ام را افزون مي كند.
و من دوباره
اولين رج گلیم هستی را،
گم ميكنم.
از نو
تارها را باز مي كنم.
و تارهای پوسیده را،
دور می ریزم.
تلاش دارم که از نو،
به بافتن گلیم زندگي خويش،
همت گذارم.
زمان به سرعت مي گذرد.
و من در كار بافتن زر بافت خويش.
از نو هستم.
روزها به هفته ها
و هفته ها به ماه ها تبديل مي شوند.
و من گاه و بیگاه در كلافهاي بافته.
و نبافته خویش،
سر در گم،
غوطه می خورم.
دستی به یاری،
سر نخی در دستم می گذارد.
و شانه ای به همیاری،
شانه به شانه ام می دهد.
دستان هم یاران،
نخ ها را می ریسند.
و رفیقان راه،
تارهای لرزان دار گلیمم را،
توان مقاومت می بخشند.
رنگ و لعاب خوش گلیمم،
خودی نشان می دهد.
لرزه دستانم، گم می شود
و دستانم به بافتن خو می گیرند.
رج های پی در پی،
رنگ های شاد زندگی.
گلیم هستی ام،
دوباره قد می کشد.
و من دوباره،
از اعماق خویش،
خندهْ خشنودی، می شنوم.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar