ذرات كريستالي برف،
سر و صورت بنهان شده در گریبانم را،
شلاقي آرام مينوازد.
چشمايم را میبندم و آهسته پاهايم را ،
به حركت واميدارم.
زمستان بود آري زمستان،
نه زمستاني چنين سرد.
اما زمستاني بود، بي نفت.
آره يه همچين روزهايي بود،
پاهايم هرگز خسته نميشد،
نه از رفتن و نه از دويدن.
آتشي در من شعله ميكشيد.
عشقي در من فرياد.
و ما رؤياهايمان را به هم پيوند داديم.
از حسنك كجايي؟ تا پريا،
از زيرزميني فرهنك تا خيابانها و ميدانها.
شبانه تا سحرگاه خندديم و رقصيديم.
به انتظار هم اغوشي با أفتاب بهاري.
بهار أمد بعد از آن انتظار طولاني.
و آن تاریکی نفس گير.
اما اين بهار نو،
خزان ما را باردار بود.
و ما عزيزترين عشاق رفاقت را،
قربانی بهاري كرديم،
که گلهايش پژمرده بدنيا آمدند.
پاهايم خسته است.
يكروزي نبود.
سردمه، سردمه.
آنرزوها نبود.
سرم گيج ميره.
يك روزي نمیرفت.
چشمايم را ياز ميكنم.
ذرات کریستالی برف،
همچنان سر و صورتم را نوازش می دهد.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar